تو که نیستی انگار...
هیچ چیز سر جای خودش نیست!
هیچ چیز آنطور که باید نیست...
حتی ساعتها از حرکت باز می ایستند!
انگار...
با همه دنیا تبانی کرده ای!
"تو" هر روز میروی... می آیی..
و "من "در انجماد نگاهت یخ می بندم!
روحم نوازش می خواهد..
تا در آغوش سبز نگاهت...
دوباره تازه شود...
مهرماه 92-قاصدک
*بیمار خنده های توام بیشتر بخند*
*خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب*
فریدون مشیری
تاریخ : سه شنبه 92/7/2 | 2:22 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()